کد مطلب:129409 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:52

آخرین نبرد... جنگ خیابانی
مسلم بن عقیل در آخرین شب زندگی هیچ نخورد و شب را با عبادت و ذكر و تلاوت قرآن زنده داشت. پیوسته در ركوع و سجود بود. نماز می خواند و تا دمیدن سپیده صبح با پروردگار خویش در راز و نیاز بود. لیكن سختی پیكار روزانه موجب شد لختی بخوابد. در عالم خواب عمویش امیرالمؤمنین را در خواب دید كه به وی مژده داد به زودی در اعلا علّییّن به نیاكان خویش خواهد پیوست.

در كتاب «نفس المهموم» به نقل از منتخب طریحی آمده است: چون سپیده دمید طوع برای وضوی مسلم آب آورد.

گفت: سرورم ندیدم كه امشب را خفته باشی؟

فرمود: بدان كه من پاره ای به خواب رفتم و در خواب عمویم علی (ع) را دیدم كه می گفت: «بشتاب، بشتاب! و من جز این گمان ندارم كه این آخرین روز زندگی من است!» [1] .

طبری گوید: «با شنیدن صدای سم اسبان و صدای مردان فهمید كه آمدند. مسلم با شمشیر به سوی آنان رفت و در خانه با وی درگیر شدند. با شمشیر به آنان حمله كرد و از خانه بیرونشان راند! سپس بار دیگر بازگشتند و او نیز به آنان حمله كرد. میان او و بكیر بن


حمران احمدی دو ضربه ردّ و بدل شد. بكیر ضربه ای زد و لب بالای مسلم را برید و شمشیر از لب پایین و دو دندان پیشین او بیرون آمد. مسلم یك ضربت ناگهانی به او نواخت و ضربت دیگری بر شانه اش زد كه نزدیك بود به شكمش فرو رود. دشمنان كه این را دیدند از پشت بام خانه بر او مشرف شدند. از آنجا او را سنگباران كردند و دسته های نی را آتش ‍می زدند و از بالای خانهت سرازیر می كردند. مسلم كه چنین دید، با شمشیر آخته،[وارد كوچه شد و] در راه به آنان حمله برد و با آنها جنگید!

آنگاه محمد بن اشعث به او حمله كرد و گفت: ای جوان، تو در امانی؛ خود را به كشتن مده. [2] مسلم به جنگ ادامه داد و این رجز را می خواند:



اقسمت لا أُقتَلُ اِلاّ حُرّاً

وَ اِن رَأیتُ المَوت شیئاً نُكرا



كُلَّ اْمری ء یوماً ملاق شرّا

وَ یخلط البارد سُخنا مُرّاً



رُدَّ شُعاع الشمس فاستقرّا

أخافُ أنْ أُكذَبَ أو أُغَرّا [3] .



سوگند خورده ام كه آزده كشته شوم، هرچند كه مرگ را چیزی ناپسند بیابم؛هر مردی روزی شرّی را دیدار می كند و سرد را با گرم تلخ در می آمیزد

پرتو خورشید بازگشت و مستقر شد، من بیم دارم كه به من دروغ بگویند و فریبم دهند.

محمد ابن اشعث گفت: به تو دروغ نمی گویند و خدعه نمی كنند و فریب نمی دهند!


این مردم عموزادگان تواند و نه كشنده و زننده تو!

سنگ ها مسلم را ناتوان كرد و از پیكار باز ماند. نفس او برید و پشت را به دیوار خانه تكیه داد.

محمد بن اشعث نزدیك شد و گفت: تو در امانی!

گفت: آیا در امانم؟

گفت: آری. مردم هم گفتند: تو در امانی! به جز عمرو بن عبیدالله بن عباس سلمی كه گفت: «من نه سر پیازم و نه ته پیاز» و كناره گرفت.

ابن عقیل گفت: بدانید كه اگر امانم نمی دادید دست در دست شما نمی گذاشتم! استری آوردند و او را سوار كردند. گرد او را گرفتند و شمشیر را از گردنش باز كردند! گویی در این لحظه از خود نومید شده بود. چشمانش اشك آلود شد و گفت: این آغاز نیرنگ است.

محمد بن اشعث گفت: امیدوارم هیچ مشكلی برایت پیش نیاید!

گفت: این جز یك آرزو و امید نیست! امانتان چه شد؟ انّا لله و انّا الیه راجعون!؛ و گریست. آنگاه عمرو بن عبیدالله بن عباس ‍گفت: كسی كه در پی چیزی مثل آنچه تو می جویی بر آید، وقتی پیش آمدی مانند این، پیش آید نمی گرید!

گفت: به خدا سوگند من به حال خودم نمی گریم و اندوه من برای كشتن نیست. اگر چه هرگز در آرزوی هلاك خویش نبوده ام. لیكن برای خاندانم كه به سویم می آیند گریه می كنم. من برای حسین و خاندان حسین می گریم!

سپس رو به محمد بن اشعث كرد و گفت: ای بنده خدا، به خدا سوگند، می بینم كه از گرفتن امان برای من ناتوان خواهی شد! آیا امیدی به تو هست؟ آیا می توانی از نزد خود بردی را از طرف من سوی حسین بفرستی؟ من یقین دارم كه او و خاندانش یا امروز به سوی شما بیرون شده اند و یا آن كه فردا حركت خواهند كرد. بیتابی ای كه در من می بینی به این خاطر است. فرستاده شا باید بگوید كه مسلم مرا نزد تو فرستاده است و او خود در دست آنان اسیر است! او آمدن تو را مساوی كشته شدن می بیند و می گوید كه با خانواده ات برگرد، مبادا كوفیان تو را بفریبند. اینان یاران پدرت هستند كه آرزو داشت برای دور شدن از آنان بمیرد و یا كشته شود! كوفیان به من دروغ گفتند، و دروغگو بی اراده


است.

ابن اشعث گفت: به خدا چنین می كنم و به اطلاع ابن زیاد می رسانم كه به تو امان داده ام! [4] .

محمد بن اشعث، ابن عقیل را بر در كاخ برد و اجازه ورود خواست كه به او اجازه داده شد. او خبر ابن عقیل و ضربتی را كه به بكیر به وی زده است به اطلاع ابن زیاد رساند، و او گفت: دور باد! ابن اشعث ماجرای خود با ابن عقیل و امانی را كه به او داده است باز گفت. عبیدالله گفت: به چه حقّی دادی؟ مگر تو را فرستادیم كه امانش دهی؟ ما تو را برای آوردنش فرستاده بودی؛ و محمد خاموش گشت.

ابن عقیل با لب تشنه به در كاخ رسید. در آنجا گروهی نشسته در انتظار اجازه ورود بودند، مثل عمارة بن عقبه بنی ابی معیط، عمرو بن حریث، مسلم بن عمرو و كثیر بن شهاب... در همین حال كوزه آبی كنار در گذاشته شده بود. ابن عقیل گفت: از این آب به من بنوشانید.

مسلم بن عمرو گفت: آیا می بینی كه چقدر خنك است؟ به خدا سوگند قطره ای از آن نخواهی نوشید تا آن كه در جهنّم آب جوشان بنوشی!

ابن عقیل گفت: وای بر تو، كیستی؟

گفت: من پسر كسی هستم كه هنگامی كه تو حق را انكار كردی، او آن را شناخت و هنگامی كه تو نسبت به امام خویش خیانت كردی، نیكخواه وی بود و آنگاه كه تو سركشی و نافرمانی كردی او شنید و فرمان برد! من مسلم بن عمرو باهلی هستم.

ابن عقیل گفت: مادرت عزادار باد. چه جفاكار و خشن و سنگدلی! ای پسر باهله تو به دوزخ و جاودانگی در آتش جهنّم سزاوارتری. سپس به دیوار تكیه داد و نشست.

طبری نیز گوید: عمرو بن حریث غلام خویش به نام سلیمان را فرستاد. او كوزه ای


آورد و به مسلم آب داد.

نیز نقل كرده است: عمّارة بن عقبه غلام خویش به نام قیس را فرستاد. او كوزه آبی آورد كه روی آن دستمالی بود و جامی نیز با آن آورد. سپس جام را پر كرد و به او نوشانید. هرچه مسلم آب می نوشید، جام پر از خون می شد. بار سوم كه جام را پر كرد و مسلم خواست كه بنوشد، دندان های پیشین وی در جام افتاد. گفت: الحمدلله، اگر روزی من بود، آن را می نوشیدم.» [5] .


[1] نفس المهموم، ص 99، به نقل از منتخب طريحي، ص 462، مجلس نهم از جزء دوم.

[2] كسي كه پيشنهاد امان را داد چنان كه خواهد آمد خود ابن زياد بود. او مي دانست كه لشكريانش جز با دادن امان بر مسلم دست نخواهند يافت. از اين رو در سفارش به ابن اشعث گفت: «او را امان بده كه جز با دادن امان بر او دست نخواهي يافت.» (الفتوح، ج 5، ص 94).

[3] اين ابيات سه گانه كه در بحر رجز سروده شده اند از چنان بلاغتي عالي و صداقت و شوري برخوردارند كه تا به امروز جان ها را به شدّت متأثر مي سازند. مسلم (ع) مي گويد: او تصميم گرفته است كه آزادي خويش را حفظ كند، هرچند اين كار به قيمت جان او تمام شود اين در حالي است كه عموم مردم به مرگ رغبتي نداشته و از آن گريزانند. انسان گاه خوشحال مي شود و گاه نيز بد حال و حال دنيا و اهل دنيا پيوشته در حال دگرگوني است، و سرد و گرم و تلخ و شيرين آن به هم آميخته است. پرتو حيات بخش خورشيد در نهايت بايد باز گردد و پس از غروب آفتاب در حجاب شود. پيمانه عمر انسان نيز روزي پر مي ردد و به وسيله مرگ يا قتل بايد زندگي را بدرود گويد.

[4] طبري گويد: محمد بن اشعث، اياس بن عثل طائي از بني مالك بن عمرو بن ثمامه را فرا خواند. او شاعر بود و به ديدار محمّد مي آمد. گفت: با حسين ديدار كن و اين ناه را به او برسان. آنچه را كه ابن عقيل فرموده بود در نامه نوشت و گفت: اين زاد و توشه تو و اين هم خرج خانواده ات. گفت: مركبم چه مي شود؟ چون كه مركبم را فرسوده ام. گفت: اين هم مركب و جهاز، برنشين. اياس رفت و در زباله در چهار منزلي كوفه حسين (ع) را ديد، موضوع را به اطلاع رساند و نامه را به حضرت داد. حسين (ع) گفت: آنچه مقدر است همان مي شود. ما كار خويش و تباهي امت مان را به خدا وا مي گذاريم.» (تاريخ الطبري، ج 2، ص 290).

[5] تاريخ الطبري، ج 3، ص 289-290؛ الارشاد، ص 197؛ مقاتل الطالبيين، ص 69-70.